کد مطلب:246025 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:298

اباصلت که از یاران نزدیک امام رضا بوده است، می گوید
بعد از شهادت امام رضا علیه السلام به دستور مأمون زندانی شدم؛ و یك سال در زندان بودم و به هر دری می زدم خلاصی حاصل نمی شد.

عاقبت، شبی كه بسیار دلتنگ شده بودم و به ستوه آمده بودم از زندان و دوری و تنهایی، متوسل شدم به محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله و حضرت جواد را به یاری طلبیدم.

هنوز لحظاتی از این توسل و استمداد و استخلاص نگذشته بود كه حضرت جوادالائمه را در زندان پیش روی خودم دیدم.

فرمود: «دلتنگ شده ای؟ نه؟»

گفتم: «آری یابن رسول الله.»

فرمود: «برخیز!»

زنجیر از پاهای من گشوده شد. امام دست مرا گرفت و با هم از میان درهای بسته و از مقابل چشمان باز، عبور كردیم. مأمورین به روشنی ما را می دیدند، اما قدرت و توانی برای تحرك نمی یافتند.

وقتی از زندان و مأموران فاصله گرفتیم، امام فرمود: «دیگر دست آنها به تو نخواهد رسید و چشم تو در چشم مأمون نخواهد افتاد.»

و چنین شد.



[ صفحه 36]



مأمون با فاصله كمی از دنیا رفت و من برای همیشه خلاص شدم.

راستی!

پیش از خداحافظی از امام پرسیدم: «چرا در تمام این یك سال به سراغ من نیامدید؟ در حالی كه من شما را بسیار طلب كرده بودم.»

امام در قالب این سؤال، پاسخ فرمود: «تو كی ما را به اخلاص طلب كردی و ما نیامدیم؟»

چشم من باز شد.

به خودم و به یك سال گذشته ام نگاه كردم، دیدم كه جز همان شب آخر در تمام یك سال گذشته، هرگز امام را به اخلاص طلب نكرده بودم.

امام را می خواندم، اما چشم امیدم به دوستانی بود كه در دربار مأمون داشتم.

وقتی امیدم از همه بریده شد و تنها امام را ملجأ و پناه یافتم، امام ظهور كرد و پاسخ داد و دست گرفت. [1] .



[ صفحه 37]



اكنون زمانی است كه امام رضا علیه السلام به شهادت رسیده است و بسیاری از مردم و حتی علما و بزرگان درباره ی امام پس از او دچار شبهه و تردید شده اند؛ چرا كه سن فرزند او حضرت جواد، حدود هفت سال است و عموم مردم باور نمی كنند نوجوان هفت ساله ای بتواند امام و جانشین امام باشد.

اینجا یكی از محله های بغداد به نام بركه ی زلزل است و عده ای از بزرگان و علمای شیعه در خانه ی عبدالرحمن حجاج جمع شده اند و به گریه و زاری و عزاداری امام راحل مشغولند.

ناگهان یونس بن عبدالرحمن از جا بلند می شود و می گوید: «دست از گریه و زاری بردارید. به این فكر كنید كه امر امامت را چه كسی بر عهده می گیرد. و تا این كودك (حضرت جواد) بزرگ شود، ما مسائل خودمان را از چه كسی باید بپرسیم.»

«ریان بن صلت» كه از شیعیان محكم و استوار است، خشمگین و عصبانی از جا برمی خیزد، چنگ در گریبان یونس می زند و می گوید: «پس تو پیش ما تظاهر به ایمان می كنی و شك و شرك خود را پنهان می سازی. اگر امامت جواد از جانب خدا باشد، طفل یك روزه هم همانند پیرمرد صد ساله خواهد بود و اگر از جانب خدا نباشد، پیرمرد صد ساله هم مثل بقیه ی مردم عادی است.»

در این حال بقیه ی بزرگان نیز به سرزنش و نكوهش یونس



[ صفحه 38]



می پردازند؛ اما این واقعیت را نمی توانند منكر شوند كه شبهه و تردید در امر امامت، میان مردم شایع شده است و گریبان بزرگان را هم گرفته است.

فصل حج نزدیك است و بهترین موقعیت برای دیدار با حضرت جواد و كند و كاو در این باب.

پس هشتاد نفر از فقها و علما و بزرگان بغداد راهی مدینه می شوند تا در آنجا به كاوش در امر امامت بپردازند.

در مدینه به خانه ی امام صادق علیه السلام كه اكنون خالی است، وارد می شوند و روی زیرانداز بزرگی كه بر زمین پهن شده، می نشینند.

در این هنگام عبدالله بن موسی بن جعفر، عموی حضرت جواد كه پیرمردی ریش سفید است، وارد مجلس می شود و در صدر مجلس می نشیند.

یك نفر از جا برمی خیزد و می گوید: «این فرزند رسول الله است.

هر كس سؤالی دارد از او بپرسد. چند نفر از علما و بزرگان سؤالاتی می كنند، اما در كمال حیرت، پاسخهایی غریب و نادرست می شنوند.

عده ای متحیر و غمگین از جا بر می خیزند و قصد رفتن می كنند با این استدلال كه اگر ابوجعفر می توانست به سؤالات ما پاسخ دهد، عبدالله را نزد ما نمی فرستاد كه او هم پاسخهای غلط و نامربوط بدهد.

در این هنگام ناگهان در باز می شود و خدمتكاری به نام موفق اعلام می كند كه ابوجعفر به مجلس وارد می شود همه به احترام ابوجعفر نوجوان از جا بر می خیزند و از او استقبال می كنند.

امام جواد با تك تك حاضران سلام و احوالپرسی می كند و می نشیند و علما شروع می كنند به طرح سؤالات.



[ صفحه 39]



امام پاسخ همه ی سؤالات را تمام و كمال می دهد و حیرت همگان را بر می انگیزد.

یكی از بزرگان به امام می گوید: «عموی شما پاسخ برخی از سؤالات را این گونه دادند.»

امام ما، جواد رو می كند به عبدالله بن موسی و می گوید: «از خدا بترس عموجان! نزد خدا بزرگ است كه فردا در پیشگاه او بایستی و به تو بگوید: با آن كه در میان امت، داناتر از تو وجود داشت، چرا ندانسته به بندگان من فتوا دادی؟!» [2] .



[ صفحه 40]




[1] عيون اخبار الرضا - جلد 2 - صفحه ي 245

بحارالانوار - جلد 50 - صفحه ي 52 و جلد 49 - صفحه ي 300.

[2] بحارالانوار - جلد 50 - صفحه ي 98.